فقط جایی برای نوشتن.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

از یه سری کارا هیچ وقت خوشم نیومده،. مخصوصا کارایی که دستم به خاک بخوره نفسم بند میاد انگار!در طول عمرم تا حالا کیسه جارو برقی خالی نکرده بودم، خیلی وقت بود پر شده بود و میم هم وقت نداشت یا اگر داشت من یادم نبود بهش بگم یا اگر گفتم گفت الان حسش نیست! خلاصه امروز دیدم جارو نزنم نمیشه دیگهحالا یه عزایی هم داشتم با این شکم نه میتونستم سرپا بشینم و نه خم بشم! رفتم تو روشویی سرویس و برای اولین بار تجربه کردم :/کار سختی نبود، البته منم خیلی با جون و دل تمیزش نکردم!مامانم کلا خالی میکنه و میشوره و خشکش میکنه!!! من دیگه اینقدر حوصله ندارم و کدبانو نیستم.همون خالیش کردم کافیه!اما چه خاک و پرزی تو جاروعه!!!! مگه تو بیابون زندگی میکنیم؟؟از کجا میاد اینا؟؟ تو حلق و گلومونوم میره حتما دیگه!. . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 79 تاريخ : شنبه 29 بهمن 1401 ساعت: 19:16

اوایل بارداری از زن داداشام میپرسیدم فلان مشکل رو تو هم داشتی؟ میگفت وااااای یادم نمیاد.بعد من تعجب میکردم که بچت هنوز سه سالش نشده چطوری یادت نمیاد؟حالا خودم میبینم که چقدر اتفاقا افتاده که همین الانشم من یادم رفته! مثلا یه دوره مچ پای راستم درد میکرد به شدت وحشتناک، با پماد یه کم آروم میشد تا میتونستم بخوابم اما نصف شب از درد بیدارم میکرد.یه مدت پشتم درد میکرد با هیچی هم آروم نمیشد فقط وقتی گرمش میکردم تا حدودی بهتر میشد. همون اوایل یکی از دندونام نصفش ریخت!یه مدت که شبا خیلی ترش میکردم زبونم از اسید معدم سوخته بود، قشنگ شبیه یه تیکه گوشت سرخشده بود قیافش!! همینقدر وحشتناک و حال بهم زن!از بد خوابیا که نگم، از اول بود هنوزم هست! نیم ساعت به نیم ساعت بیدار میشمقبلنا با مشکل ترشا یا درد پا، الان یه وقتایی با مشکل و یه وقتایی هم بی دلیل اما بیدار میشم!از دل دردها و گرفتگی های زیر شکم، از اوایل که خیلی بدتر بود و الان بهتره!... ببینم دیگه چی یادم میاد فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 5:13

نشستم حساب کتاب کردم اگه قرار باشه چهل هفته تموم زایمان کنم همون پنج فروردین میشه که اولین سونوگرافی گفت. یه چیزی کمتر از شصت روز دیگه احتمالا تو بغلمی عزیزدلم. این روزا هم که هر روز شکمم گردتر و سفت تر و چاقالو تر میشه و من ذوق زده تر، روزا تقریبا حالم خوبه اما دیگه غروب به بعد خسته م و همه جام درد میکنه. پاهامم که ورم کرده حسابی و حتی دمپایی دستشویی هم پام نمیره!. این روزها حس میکنم همونقدر که من فشار رومه و اذیتم و هر دقیقه یه مشکلی دارم، فکر و ذهن میم هم درگیره، البته بیشتر مالی!حالا اونقدر که تا اخر فروردین و خرج و مخارج بیمارستان بکشه نقدینگی هست اما خب حق داره که نگران باشه، نمیدونم چرا این بچه دست به هرکاری میزنه یه مشکلی میخوره. با کلی امید و آرزو این همه پول دستگاه داد و تهش الان چند وقته داره خاک میخوره تو کارگاه و خبری نیست بماند، اینقدم که طلبکارن از چند تا پروژه ای که برداشتن و ملت به روی خودشون نمیارن!!چطوری مردم اینقدر رو دارن آخه؟؟دلم میخواست جمعه برای روز مرد یه کار خاص کنم براش، یه کاری که حتی شده چند دقیقه فکرش دور شه از مشغله های کاری. خودمونو دعوت کردم خونه مامانم، بقیه رو هم گفتم. دورهمی دوست داره، خداکنه بتونه به موقع تعطیل کنه و بیاد. حدود بیست روزه کارش تعطیله و پروژه جدید نداشتن، میره پیش فرهاد.همش خودمو دلداری میدم که میگذره این روزها... نمیدونم خرافاتی ام یا درست فکر میکنم، اما بنظرم تا حد زیادی نرسیدن هامون تقصیر خودمونه!تقصیر من که الان هشت شب گذشته و هنوز نمازمو نخوندم، وقتیم که میخونم حواسم هزارجا پخشه و یهو به خودم میام میبینم سلام دادم و تموم شده. فکر میکنم کم کاری هامونو درست کنیم کار و بارمونم درست میشه. . خدایا؟هنوزم میگم، با این فسقلی که فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 5:13

یادمه خیلی وقت پیش که صحبت بچه دار شدن ما بود میگفتم از بچه نمیترسم از زایمان میترسم، خواهرم گفت : نه نترس، چون به جایی میرسی که راضی میشی زایمان کنی اما راحت بشی!!!خب البته که صد در صد قصدش دلداری من بود اما خب اون لحظه بغضم گرفت از ترس!از اول بارداریم چند بار تو اوج حال بدم از خودم میپرسیدم اگه بگن الان زایمان کن حاضری؟؟ و میدیدم که نه ترجیح میدم همون تهوع و درد و حال کثافت رو داشته باشم!!!امشب دلم میخواست داد بزنم و بلند گریه کنم.... و حتی برای چند دقیقه راضی شده بودم به زایمان .از روز پنج شنبه که هوا سرد شد و لوله های آب یخ زد اومدیم خونه مامان، و هنوزم درست نشده. دیشب یه نموره آب اومد و خونه خودمون خوابیدیم اما باز از ظهر پمپ مشکل پیدا کرد و مجبور شدیم برگردیم. منم به شدت سختمه شب خونه کسی بمونم، اونم این همه وقت. . امروزم باز نوبت دکتر داشتم برای بچه و باز گفت که باید اون آمپول های کوفتی ضد انعقاد رو بزنم کلی ترس و دلهره ریخت به جونم، اول که گفتم نه نمیزنماما هی فکر و فکر و فکر... خب شاید واقعا لازم باشه که دوباره داره میگه و اصرار میکنه : کله شقی نکن و بزن!از دکتر که برگشتیم و ضعیت پمپ هم این شد دیگه بهم ریختم اساسی. دنبال یه بهونه بودم بزنم زیر گریه شاید اگه مامانم نبود حتما این کار رو میکردم و یه دل سیر با صدای بلند گریه میکردم. حتی اون لحظه ها با خودم گفتم بسه دیگه هفت ماهش کامل شد خداروشکر حالشم خوبه، دنیا بیاد دیگه حالا نهایتا ریز و کوچولوعه و رسیدگی بهش سخت تر انسولینمم زدم و باز کلی سوخت ای درد بگیرید همتون دلم می‌خواست زمین و زمان رو فحش بدم. دراز کشیدم و یه پتو انداختم روی شکمم و خودمو مچاله کردم و بی صدا اشک ریختم شروع کرد به تکون خوردن، از تکون های ریز و آرو فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 89 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:56

اوایلی که فهمیدم باردارم حدود هفته هفتم بود و مطلقا هیچ علامتی نداشتم، نه تهوع، نه درد و نه هیچ چیز دیگه ای. تنها چیزی که کمی تو چشم میومد این بود که خیلی زودتر از قبل احساس خستگی میکردم و انرژیم تموم میشد.و البته من که اصلا میوه خور نبودم، میل شدیدی به خوردن میوه ها داشتم!گذشت تا دو ماه تکمیل شد و کم کم علائم من شروع شد، تهوع و استفراغ صبحگاهی!بدین صورت که صبح به صبح چشمام رو باز میکردم اول میرفتم دستشویی بالا میاوردم، بعد یه کم رو مبل دراز میکشیدم ضعفم گرفته میشد و بعد سریع صبحانه میخوردم تا دوباره بالا نیارم.اغلب هم نون خشک با پنیر گردو یا ماست.یه روزایی هم زنجبیل دم میکردم میخوردم چون میگفتن برای تهوع خوبه، بدک نبود اما چاره ی کار هم نبود.چندین بار هم سیرابی خوردم برای رفع تهوع اما فقط تا 24 ساعت جواب میدادتو اون دوران تهوع و استفراغ و بو دادن همه چیز! رابطه ی من با میوه ها خوب بود و روزی حدود سه تا پنج میوه میخوردم.اخرای ماه سوم، بهداشت گفت قرص b6 بخور و واقعا معجزه بود!!خیلی بهتر شده بود حالم اما هنوزم خیلی چیزا برای تهوع وجود داشت.بوی شدید غذا، قیافه آشپزخونه و سینک ظرفشویی، فکر کردن به غذا و خوردن، خستگی، گرما و خلاصه واکنش بدنم به هر چیزی که دوست نداشت تهوع بود. تهوع مدام و تموم نشدنی...یه روزایی تا سه تا b6 میخوردم.همچنان اشتهام کم بود خصوصا به غذاهای پختنی.اغلب نون خشک میخوردم یا میوه.سردرد های بدی هم داشتم و عفونت مخاط بینی اونم بصورت شدید و عجیب!شب ها نمیتونستم بدون بخور نفس بکشم و چون با دهن نفس میکشیدم لب هام خشک میشد و دائما زخم بود و باید چرب میکردم.با تموم شدن ماه سوم فکر میکردم بهتر میشم و حداقل از تهوع راحت میشم اما تا اخر ماه پنجم ادامه داشت! یه روز بیشتر فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 84 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:56

دیروز خونه مامان بودم و علسها هم اومده بودن، باز هم جنجال ها و سر و صداهای مادر دختری تو دوران نوجوانی. ایندفعه خواهرم خیلی داغ کرده بود و گریه زاری کرد، فاطمه واقعا خیلی سرخود و سرکش شده حالا خیلی کاری ندارم که حق با کی بود، این تنش ها تو این سن و سال طبیعیه، منم داشتم. اما یادمه اون روزا که من احمق غیر از تنش های نوجوان و خانواده، برای خودمم دغدغه عاطفی درست کرده بودم دو تا چیز خیلی آرومم میکرد. عجیبه که به کل یادم رفته بود و الان با خوندن یه پست یادم اومد.اول اینکه شعر اون سال های تیتراژ ماه عسل : یه غرور یخی، یه ستاره سرد یه شب از همه چی به خدا گله کرد یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد!!!تو اوج ناراحتی و گریه هام اینو با خودم میخوندم و مسپردم دست خودش. یکی دیگه هم یه شب که خیلی حالم داغون بود، قرآن رو برداشتم و اتفاقی باز کردم آیه شش سوره حدید اومد : یولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل و هو علیم بذات الصدور.ترجمه ش میشد اینکه : خدواند شب را در روز و روز را در شب وارد میکند و او از ذات قلب ها آگاه است.و با خودم میگفتم باباجان مسئله من که عجیب غریب تر و بزرگتر از تبدیل روز به شب و شب به روز نیست!!!! پس قلبم رو میسپارم دست خودش تا خودش حلش کنه...از اون روزگار فکر کنم حدود ده سال میگذره و من حتی تو همین وبلاگ هم چندبار نوشتم که نمیدونم خدا چرا و چطور بعضی جاها کارم رو درست کرده در صورتی که من حتی فکرشم نمیکردم این همه خوب تموم بشه ماجرا. این روزا هم درسته از اون دو راه حل قبلی اصلا یادم نبود، اما یه راه جدید پیدا کرده بودم برای خودم. تو اوج دلتنگیم چشمام رو میبستم و خودم رو تو آغوش خدا حس میکردم و در گوشم میگفت خودم حواسم هست تو صبر کن!و عجیب فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 83 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:56